چشم به لحظه های فریاد دوخته ام
در این گوشه ها که شِکوه های باران زا
ترکیبی از سنگ و آهن را نثار
نگاه های خونینم می کنند
براستی بر کدامین بلندی باید بایستم؟
براستی من کجای این فضای دلگزا می رقصم؟
درون بشکه هایی از واژگان شرم آلود؟
هزاران چرخ از ارابه های واژه کش
غلطیده اند
که مرا در شب آسایش خیال
به نشانی قصر کشتی سازان راستی ها ببرند
اما سفر از همان بدو دلشوره ها
آغاز نخستین اشک را جشن گرفته است
گریزی نیست با خشک سالی موسم دلنگرانی ها
بر سیلاب هزارمین اشک همسفر خواهم بود
تا هجوم آوارگی های همنشینی با فرمانروایان راستی را ستایش کنم